مردم سالاری در دوره پهلوی

مردم سالاری در دوره پهلوی

انتخابات و مشارکت مردم در امور سیاسی

بررسی وضعیت انتخابات در دوران پهلوی اول و دوم، حاوی نکات ارزشمند و عبرت‌آموزی در زمینه انتخابات و مردم‌سالاری است. مرور خاطرات درباریان و گزارش‌هایی که خودشان از وضعیت انتخاب نمایندگان بیان کرده‌اند نشانه واضحی از وضعیت حاکم بر کشور در آن دوران است. محمدرضا شاه در کتاب پاسخ به تاریخ، که آن را پس از فرار از ایران نوشته‌است، درباره عدم سلامت در انتخاباتِ آن دوران می‌نویسد:
«انگلیسی‌ها این امر را کاملاً عادی و طبیعی می‌دانستند که انتخابات در ایران مطابق نظر و خواسته‌های خودشان صورت بگیرد. در زمان جنگ [جهانی دوم]، انتخابات ایران به این صورت انجام می‌گرفت که مثلاً صبح مستشار سفارت انگلیس با لیستی حاوی هشتاد نامزد نمایندگی مجلس به دیدار نخست‌وزیر می‌رفت و بعدازظهرِ همان روز کاردار سفارت شوروی نام دوازده نفر از نمایندگان مورد نظر خود را به نخست‌وزیر می‌داد.»1

این وضعیت فقط محدود به دوران جنگ جهانی و اشغال ایران نبود و پس از اتمام جنگ نیز در طول دوران پهلوی، همین روند در کشور ادامه داشته‌است. اسداللّٰه عَلَم بارها از نبودِ آزادیِ انتخابات، بی‌ارزش بودنِ حقوقِ سیاسیِ مردم و مداخلات گسترده بیگانگان، دربار و دولت در انتخابات سخن به‌میان آورده‌است:
«شنبه، 17 شهریور 1352: دولت خود را در پناهِ این مردِ بزرگ قرار می‌دهد و طرز رفتاری که با مردم دارد مثل دولتِ غالب به مردمِ کشورِ مغلوب است: بی‌اعتنا و گاهی هم aggressive [= خشونت‌آمیز]. انتخابات را که مداخله می‌کند و انگشت می‌برد. انگشت که چه عرض کنم! به مردم حُقنه می‌کند، حتی انتخابات دِه و شهر را! برای مردم و برای علاقه مردم، چیزی باقی نمی‌ماند. همه بی‌تفاوت می‌شوند.» 2

جالب این‌که حتی در یادداشت‌های سال 1354، عَلَم، که مدعی است وضعیت برگزاری انتخابات بهتر از گذشته شده‌است و انتخابات با آزادی نسبی برگزار می‌شود، ناگهان به مواردی اشاره می‌کند که چنین ادعاهایی را نقض می‌کند:
«جمعه، 15 فروردین 1354: مطلبی نخست‌وزیر، امیرعباس هویدا، در کیش، به من گفت که خیلی جالب بود و فهمیدم عنوان رشوه را دارد. آن این بود که گفت: “هرکسی را، از هرجا بخواهی، من وکیل [= نماینده مجلس] خواهم کرد، هرکس باشد؛ هیچ فکر نکن. به من بگو، تمام می‌کنم.”»3

او در جای دیگر ، شدت ناراحتی خود را از وضعیتِ انتخاباتِ فرمایشی و فساد طبقه حاکم بیان می‌کند:
«سه‌شنبه، 17 تیر 1354: […] بر پدرِ این انتخابات لعنت که پیش و بعد از آن دردسر دارد! حالا سناتورهای شکست‌خورده سر وقت می‌آیند، می‌خواهند انتصابی شوند. کلاً سی سناتور [انتصابی] داریم که همه سر جای خودشان هستند، جز امیرحسین خزیمه علم، که در خراسان بود و حسب‌الأمر همایونی دنبال انتخابی کرمان رفت و خوشبختانه موفق شد، و یک انتصابیِ شیراز هم مرحوم علیقلی هدایت [بود]، که فوت کرده‌است. همین دو جای خالی هست و علاوه‌بر شکست‌خوردگانِ این دوره (سی نفر)، در انتخابات، نهصد نفر داوطلب دیگر [نامزد شده‌اند] و این نهصد نفر، همگی، جای این دو نفر را می‌خواهند. البته بعضی‌ها می‌خواهند که یک عده را ما کنار بگذاریم و آن‌ها را جای آن‌ها بگذاریم و عجب این است که لیست‌هایی با ذکر دلایلی که این‌ها چقدر بد و پدرسوخته هستند و باید کنار بروند، خیلی خیلی محرمانه به ما می‌دهند. واقعاً قشر بالای جامعه ما اَفسَدالناس هستند.» 4

اسدالله عَلَم

آزادی بیان

وضعیت آزادی بیان نیز، مانند انتخابات، به‌شدت اسفناک بود. ساواک، مخوف‌ترین سازمان زمان شاه، با کوچک‌ترین مخالفتی به‌شدت برخورد می‌کرد، مخالفان را به بدترین صورت شکنجه می‌داد و بسیاری را به شهادت می‌رساند. مجله تایم در نوزدهم فوریه 1979، درباره ساواک می‌نویسد:
«ساواک نفرت‌انگیزترین و مخوف‌ترینِ نهاد حکومتی در بین مردم به‌شمار می‌آمد و با داشتن قدرت‌های نامحدود برای دستگیری و بازجویی، هزاران مخالف شاه را شکنجه کرده و به قتل رسانده‌است.»5
فدراسیون دانشمندان آمریکایی(FAS) در گزارشی با عنوان «وزارت امنیت ساواک(Ministry of Security SAVAK)» می‌نویسد:

«ساواک، به‌طور چشمگیری، نماد حکومت شاه از 1963 1979، یعنی دوره فساد در خانواده سلطنتی، حکومت یک‌طرفه، شکنجه و اعدام هزاران زندانی سیاسی، سرکوب مخالفان و بیگانگی توده‌های مذهبی بود. روش‌های شکنجه ساواک شامل شوک الکتریکی، شلاق زدن، ضرب و شتم، قرار دادنِ لیوان شکسته و ریختن آب جوش در روده از طریق مقعد، اتصال وزنه به بیضه‌ها و کندن دندان و ناخن بود. بسیاری از این فعالیت‌ها بدون هیچ‌گونه نظارت مؤسساتی‌ای انجام شده‌است.»6

عدم آزادی در کشور

فضای حاکم بر کشور، در دوران پهلوی، به‌شدت در تضاد با آزادی بود. این فضا حتی مورد انتقاد دربار نیز قرار می‌گرفت. اسداللّٰه عَلَم در خاطرات روز 4 تیر 1352 می‌نویسد:
«… مخبرِ دیلی‌تلگراف و مخبرِ گاردین را، که می‌خواهند مقالات مفصلی راجع‌به ایران بنویسند، برای سه ساعت ملاقات و [با آن‌ها] مصاحبه کردم. واقعاً خسته شدم. […] مخبرِ دیلی‌تلگراف سؤال کرد: “چرا به مردم آزادی بیان و قلم نمی‌دهید؟” من جواب دادم: “وقتی مردم آنچه خواسته‌اند به‌دست بیاورند به‌دست آورده‌اند (در نتیجه انقلاب شاه و ملت)، دیگر می‌خواهند چه بگویند؟” اما به طوری از این جواب خودم خجل بودم که حدی نداشت؛ مثل جواب کشورهای کمونیستی بود. ولی چیز دیگری نمی‌توانستم بگویم. البته خودم هم عقیده من این است که با آن نوع آزادی‌های سیستم اروپا، کار ما و کشورهای شرقی به سامان می‌رسد و این مطلب را همه‌جا گفته و می‌گویم.»7

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، عضو هیئت‌علمی دانشگاه آکسفورد، در کتاب اقتصاد سیاسی ایران می‌نویسد:

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان

«شاه، چه از لحاظ نظامی و چه از لحاظ سیاسی، در موقعیت قدرتمندی قرار داشت و یارای مقابله با مخالفانش را داشت. گرایش سنتی مذهبی نیز با گفتارها و گاه نوشتارهای خود، بر ضد اصلاحات ارضی و «حقوق زنان» (به‌راستی که حتی مردان از هیچ‌گونه حقوق سیاسی‌ای برخوردار نبودند، چه رسد به زنان!)، موقعیت تبلیغاتی شاه را تقویت می‌کرد. […] در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، شورش‌های وسیعی سراسر کشور را فراگرفت. شاه به کاخ سعدآباد رفت و چنان‌که روزنامه دیلی‌تلگرافْ پیروزمندانه در صفحه اول خود اعلام کرد، «به سربازانش فرمان “آتش به قصد کشت” را داد». کشتار سه روز ادامه داشت تا سرانجام مردم بر آن شدند که این بار دیگر به‌اندازه کافی قربانی داده‌اند. برآورد قابل‌اطمینانی از تعداد مجروحان و کشته‌ها در دست نیست، ازجمله به این دلیل که آن‌ها را، زنده یا مرده، به‌سرعت از خیابان‌ها جمع‌آوری و در گورهای دسته‌جمعی مدفون کرده یا از هوا به دریاچه غیرقابل‌دسترسِ حوض‌السلطان، بین تهران و قم، فرو انداختند. تعداد مقتولان، طبق آمارهای رسمی، کمتر از ۹۰ نفر (!) و بنابر آمارهای غیررسمی، بین ۵٫۰۰۰ تا ۶٫۰۰۰ [نفر] برآورد شده‌است. رقم مزبور برای کل کشور بایستی حداقل بالغ‌بر چند هزار نفر بوده باشد.»8

در قسمتی دیگر از این کتاب می‌خوانیم:
«در اول بهمن ۱۳۴۱، گروهی از کماندوهای ارتش، با تجهیزات کامل، به دانشگاه تهران یورش بردند و تظاهرات بزرگی را که در صحن آن جریان داشت برهم زدند، بسیاری از زنان و مردان جوان را وحشیانه زدند و مجروح و ناقص کردند، به دانشکده‌ها وارد شدند و درها و پنجره‌ها و وسایل آزمایشگاهی را شکستند و دانشجویان و میز و صندلی‌ها و کتاب‌های کتابخانه‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب کردند. این یورش، که از مدت‌ها پیش تدارک آن دیده شده بود، هدفی دوگانه داشت: دادن درس سختی به دانشجویان و مهم‌تر از آن، سرنگون کردنِ دولت. هدفِ مشخصِ تظاهراتْ اعتراض علیه اخراج یک یا دو دانش‌آموز به‌دلیل شرکت در فعالیت‌های سیاسی بود. یورش کماندوها چنان وحشیانه و همه‌جانبه بود که رئیس و شورای دانشگاه استعفا دادند و اعلام کردند که از حمله مغول به این طرف، چنین رفتاری بی‌سابقه بوده‌است.»9

دیکتاتوری شاه به حدی بود که حتی کوچک‌ترین انتقادی را تاب نمی‌آورد. اسداللّٰه عَلَم در خاطرات خود نقل می‌کند:
«شنبه، 31 تیر 1351: یک‌دفعه برگشتند فرمودند: “این دکتر کَنی، رئیس و دبیرکل حزب مردم، چه غلط‌هایی کرده‌است؟” عرض کردم: “نمی‌دانم.” فرمودند: “بلی، در اصفهان میتینگ داده و گفته‌است این دولت یک دولت ارتجاعی است و به‌علاوه اگر انتخابات شهرداری‌ها و انجمن‌های ولایتی آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چطور به خود جرئت داده‌است بگوید دولت من دولت ارتجاعی است؟ ثانیاً چطور ممکن است تفوّه به این حرف بکند که انتخابات در سلطنت من آزاد نیست؟” عرض کردم: “من که خبر نداشتم چه گفته‌است، ولی رئیسِ حزبِ اقلیت یک چیزی که باید بگوید. هرچه می‌گوید، اگر شاهنشاه tolerance [= بردباری] نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروی یار برمی‌خورد.”»10
با تعویض دبیرکل این حزب و برگزیدن ناصر عامری به‌جای کَنی نیز تغییری در وضعیت به‌وجود نیامد و کوچک‌ترین سخنان انتقادی یا حتی پیشنهادهای اصلاحی این دبیرکل هم با خشم و عصبانیت شاه مواجه می‌شد:
«یک‌شنبه، 27 آبان 1352: صبح زود ناصر عامری، دبیرکل حزب مردم، که جای دکتر کَنی است، با سبیل‌های آویزان پیش من آمد که: “از نطق‌های من در گرگان، که گفته‌ام باید تحصیلات و معالجه برای مردم مجانی باشد، شاهنشاه عصبانی شده‌اند. حالا هم اجازه شرفیابی خواسته‌ام، به من نمی‌دهند. چه خاکی به سر بریزم؟” در دلم خیلی خندیدم. در دلم گفتم: ” کجایش را خوانده‌ای!”»11

عَلَم سه روز بعد ، این ماجرا را برای شاه تعریف می‌کند و با واکنش عجیب شاه مواجه می‌شود:
«چهارشنبه، 30 آبان 1352: صبح بدبخت عامری، دبیرکل حزب مردم را پذیرفته بودم. عرض کردم: “حالا تکلیفِ بیچاره چیست؟” فرمودند: “نمی‌دانم؛ هر غلطی می‌خواهد بکند.” عرض کردم: “اگر نظر مبارک آن است که به‌کلی این حزب ازبین برود، مطلب دیگری است، وگرنه این‌طور که نمی‌شود.” بالأخره آن‌قدر اصرار کردم که تکلیفی برای او روشن شد؛ یعنی برود در آذربایجان بگوید “من گُه خوردم؛ در گرگان اشتباه کرده بودم”. گرچه مساوی با ازبین رفتن است، ولی لااقل تکلیفش روشن می‌شود.»12
عامری چند روز بعد این کار را می‌کند. عَلَم می‌نویسد:
«دوشنبه، 5 آذر 1352: نطق دبیرکل حزب مردم را در تبریز دادم ملاحظه فرمودند که تقریباً گفته بود در گرگان گُه خوردم. فرمودند: “خوب است.”»13
گاهی نیز عَلَم به‌خاطر رفتارهای کاملاً خلاف قواعد بازی با حزب اقلیت، کلافه و تا حدی عصبانی می‌شد و با دلخوری، موضوع را با شاه درمیان می‌گذاشته‌است:
«پنج‌شنبه، 17 مرداد 1353: عرض کردم: “رئیس حزب مردم، بدبخت عامری، عرض می‌کند مقرری ما را دولت بریده. من که پولی ندارم که چرخ حزب را بگردانم.” فرمودند: “البته باید بِبُرد. ایشان، که ادعا می‌کنند بین مردم اکثریت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگیرند!” من عرض کردم: “بدبخت اگر این ادعا را هم نکند، پس چه بکند؟ انتقاد که نمی‌تواند بکند. دست کسی را هم که نمی‌تواند بگیرد و کمکی به کسی بکند. این حرف را هم نزند؟!”»14
توصیفی که عَلَم از زبان حال دبیرکل حزب مردم راجع‌به این حزب بیان کرده، در عین کوتاهی، بسیار گویاست:
«یک‌شنبه، 11 اسفند 1353: بیچاره ناصر عامری، دبیرکل سابق حزب مردم، که یک ماه قبل در اَکسیدان [= تصادف] اتومبیل کشته شد، آن‌قدر عاجز شده بود که دائماً التماس می‌کرد: “یا بکُش یا چینه ده یا از قفس آزاد کن!”» 15

مطبوعات

مسئله آزادی مطبوعات یکی دیگر از موضوعات مهم حوزه فعالیت‌های سیاسی است. وقتی فضای احزاب سیاسی، که توسط شخص شاه ایجاد شده بود، به قول عَلَم «مسخره اندر مسخره اندر مسخره است»، طبیعی است فضای مطبوعات، که از احزاب سیاسی ضعیف‌تر بودند و حتی بعضاً اخبار احزاب را منتشر می‌کردند، به‌مراتب وضعیت بدتری داشته باشد، تا جایی که حتی وقتی مطبوعات، بنابر فرمان شاهانه، چاره‌ای جز چاپ یک عکس نداشتند، گویا برای طبع دیکتاتوری شاه خوشایند نبود و به‌طور خلق‌الساعه، دستور تغییر می‌کرد. لذا به این بهانه محقر، به زندان می‌افتادند و عَلَم تحقیقاتِ چندروزه‌ای در این باره انجام می‌داد که خود بُعد دیگری از نحوه مواجهه دیکتاتوری با آزادیِ مطبوعات است:
«یک‌شنبه، ۲۰ خرداد ۱۳۵۲: به منزل برگشتم. به‌محض ورود، شاهنشاه تلفن فرمودند که: “ببین چه عکسی پدرسوخته‌ها در روزنامه‌ها، از من و هیوم چاپ کرده‌اند؛ مثل این‌که من دارم به هیوم تعظیم می‌کنم! باید پدرِ این‌ها را دربیاوری!” من فوری مشغول تحقیق شدم. معلوم شد [یک] وقتی شاهنشاه امر فرموده بودند هنگام تقدیم استوارنامه سُفرا، عکس‌هایی که سُفرا را زیاد درحال تعظیم نشان می‌دهد چاپ نکنند. به این دلیل، روزنامه [از دو عکس موجود] آن‌یکی را چاپ کرده‌است. باری، به هر صورت، همه مسئولین را، از سردبیر روزنامه اطلاعات تا مسئول کانون خبرنگاران عکاس، همه را گرفتم تا ببینم نتیجه تحقیقاتْ بعد چه می‌شود، ولی از این عمل خودم بسیار ناراحت هستم.»16

«دوشنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۵۲: صبح به‌اختصار شرفیاب شدم. جریان تحقیقات راجع‌به عکاس‌ها را عرض کردم، ولی هنوز نتوانستم نتیجه‌گیری کنم.»17
«سه‌شنبه، ۲۲ خرداد ۱۳۵۲: صبح شرفیاب شدم. باز هم تحقیقاتی که در مورد عکس‌های روزنامه کرده بودم به عرض رساندم.»18
«چهارشنبه، ۲۳ خرداد ۱۳۵۲: کارهای جاری را عرض کردم و مرخص شدم و اجازه گرفتم که فردا به کیش بروم. چون شاهنشاه سرحال بودند، عرض کردم: “دستور دادم روزنامه‌ها عکس‌های تعظیم هیوم را بگذارند، که گذاشته‌اند، و اینک تقدیم می‌کنم. ملاحظه می‌فرمایید. ولی باید عرض کنم آن بدبخت‌ها را که گرفته‌ایم کاملاً بی‌تقصیر هستند و اگر آن‌ها را در حبس نگه داریم، واقعاً ظلم کرده‌ایم.” فرمودند: “آزادشان کنید.” خیلی خوشحال شدم. مرخص شده، فوری امر را اجرا کردم و به ساواک دستورات مقتضی دادم.»19

عَلَم و شاه

بحث سانسور در مطبوعات، بحث دائمی دوران پهلوی بود که اکنون مناسب است نمونه‌هایی از ابلاغیه‌های موجود درباره اِعمال سانسور ملاحظه شود:
– سینماهای قزوین را بر اثر تقاضای افزایش بلیت تعطیل کردند (چاپ نشود).
– خبرگزاری رویترز از پیشاور خبری مخابره کرده‌است که بعضی قبایل علیه دولت قیام کرده‌اند. البته علت قیامْ اعتراض به اصلاحات ارضی است که در پاکستان اجرا شده (قابل‌چاپ نیست).
– در مورد نامه‌ها، شکایات کارگران و کارمندان، که به هر علت و سببی از کارخانه‌جات و ادارات اخراج می‌شوند، هیچ نوع خبر، مطلب، نامه وارده و شکواییه نباید چاپ و منتشر شود.
– خبر روزنامه‌های صبح در مورد به‌گروگان گرفتنِ شانزده یهودی در واشنگتن تیتر اول نشود، بلکه در ستون باشد.
– خبر مشروح شهرک دانشگاهیان همراه عکس چاپ شود.
– هیچ‌گونه مطلب، خبر و تفسیر پیرامون تغییر ساعت، به هیچ وجه چاپ نشود.
– برادرِ آقای گنجی، وزیر آموزش و پرورش، در تهران فوت شده‌است. چون وزیر آموزش و پرورش در تهران نیست، هیچ خبری، حتی به صورت آگهی، قابل‌چاپ نیست.
– مطالب ضدِمائو بعد از این دیگر چاپ نشود.
– اظهارات سناتور لاجوردی در مورد احتمال زلزله در تهران و اثر آن روی ساختمان‌های فعلی قابل‌چاپ نیست.
– خبرها و همچنین گزارش‌ها و مطالبی درباره این‌که بوتو حکومت شریعت اسلامی را قبول کرد، کاباره‌ها، می‌کده‌ها و کازینوها در پاکستان تعطیل شد و در آینده، ایدئولوژی اسلامی در پاکستان حکومت خواهد کرد، به هیچ وجه در خبرها، مطالب، گزارش‌ها و تفسیرهای مربوط به پاکستان نباید منعکس شود، حتی اگر به زبان خود بوتو باشد.
– عکس ملاقات کفیل وزارت اطلاعات بحرین با وزیر اطلاعات حتماً امروز چاپ شود.
– راجع‌به اجساد مومیایی، حتی یک کلمه خبر و مطلب دیگر چاپ نشود.
– آسوشیتدپرس از لندن خبر داده‌است که دولت انگلستان، به دستیاریِ سازمان سیا، دولت دکتر مصدق را سرنگون کرد. این مطلب را اخیراً یک روزنامه‌نگار فرانسوی نوشته‌است (چاپ نشود).
– هفت کوه‌نورد در کرج سقوط کرده و کشته شده‌اند (این خبر قابل‌چاپ نیست).
– راجع‌به سالروز قتل‌عام ارامنه، هیچ‌گونه خبر، مطلب و عکسی قابل‌چاپ نیست.
– در مورد شیوع وبا در همدان و اطراف، که تلفات هم داشته، مطلبی چاپ نشود.20
با تمام این تهدیدها، نظام شاهنشاهی جراید موجود را تحمل نکرد و در سال ۵۳، دستور تعطیلی و توقیف بیش از پنجاه روزنامه و مجله صادر شد و به‌اجرا درآمد.21

هراسِ حاکم بر جامعه به جایی رسیده بود که برخی از مردم و حتی افراد سرشناس، از ترسِ مورد غضب قرار گرفتن دق می‌کردند و از دنیا می‌رفتند. مثلاً زمانی که روزنامه اطلاعات در 29 خرداد سال 1353، خبر مرگ مسعودی را منتشر کرد، اشاره‌ای به علت سکته او نکرد، ولی مطالعه حادثه‌ای که چند روز قبل از آن، بین عباس مسعودی و اسداللّٰه علم گذشته بود شاید بتواند در روشن شدنِ علت سکته منجر به فوتِ بنیان‌گذارِ روزنامه اطلاعات مؤثر باشد.
عباس مسعودی، بنیان‌گذار روزنامه اطلاعات، از سال 1314 به بعد، شش دوره نماینده مجلس شورای ملی، چهار دوره سناتور انتخابی و دو دوره سناتور انتصابی تهران بود، اما در اواخر عمر مورد بی‌مهری قرار گرفت و یکی از دلایل آن هم ظاهراً سعایت هویدا بود. امیر اسداللّٰه علم در یادداشت روزهای 15 و 16 خرداد 1353، به این بی‌مهری اشاره می‌کند و در یادداشت روز 15 خرداد 1353 می‌نویسد:

عباس مسعودی

«سر شام رفتم. شاهنشاه، خیلی عصبانی، فرمودند: “این مسعودی (مدیر روزنامه اطلاعات) را از دور می‌بینم و شاخ‌وشانه می‌کشد که بیاید با من حرف بزند.” در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی، شاهنشاه و خاندان سلطنت جدا شام می‌خورند، میهمان‌ها در سالن دیگر. من هم در حضور شاهنشاه شام می‌خورم. شاهنشاه فرمودند:” روزنامه اطلاعات ارگان مصدقی‌ها و توده‌ای‌ها شده؛ مثلاً امروز از قول تاکسی‌ران‌ها نوشته‌است که «ما مثل سگ زحمت می‌کشیم و این شرکت تعاونی تمام عایدات ما را می‌خورد». مگر شرکت تعاونی مال کیست؟ آن هم که مال خودشان (یعنی تاکسی‌ران‌ها) است.” چون عده‌ای، مثل دامادها و علیاحضرت شهبانو، سر میز شام بودند، من جرئت نکردم یک‌ودو بکنم و عرض کردم: “خوب روزنامه باید مطلب را بگوید و جواب هم داده شود و آن را هم منعکس بکند.” به هر صورت، برخاستم و به بدبخت مسعودی گفتم که حق ندارد شرفیاب بشود و بعد از این هم در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت نخواهد شد. چیزی نمانده بود که سکته کند، ولی چون آدم مجرّبی است گفت: “پریشب در همین‌جا مطلبی را شاهنشاه به من فرمودند که برخلاف میل هویدا بود و اصرار فرمودند که به وزیر اطلاعات هم بگویم. من هرگز از این غلط‌ها نمی‌کردم، ولی چون امر بود اطاعت کردم. گویا مطلب به هویدا، نخست‌وزیر، گران آمده و مطلبی به شاهنشاه عرض کرده و به هر حال، من چوب این کار را می‌خورم.»22

صبح روز بعد مسعودی نامه‌ای به اسداللّٰه علم می‌نویسد که عَلَم عین آن را ضمیمه یادداشت‌های خود کرده‌است. مسعودی در این نامه می‌نویسد:
«جناب آقای علم، وزیر محترم دربار شاهنشاهی! اوامر مطاع ملوکانه، که دیشب به بنده ابلاغ فرمودید، تازیانه سهمگینی بود که بر چاکر و خانمم وارد آمد و باور بفرمایید تمام شب خواب به چشم ما نرفت، چون من و زنم خودمان را خاکسار درگاه سلطنت می‌دانیم و از جان و دل شیفته عنایات شاهنشاه محبوب خود و خاندان سلطنت هستیم و اگر نقایصی در کار انتشار اخبار و مطالب روزنامه پدید می‌آید، حمل به اهمال و تعلل چاکر نفرمایید، چون پیوسته سعی داشته و دارم که خدمت‌گزاریْ صدیق در طول عمر خود بوده و پیرو افکار و نیت مبارک شاهانه هستم. در چنین پیشامدهایی گناه‌کار نیستم، چون به‌واسطه کهولت و ضعف، توانایی آن را ندارم که تمام مطالب روزنامه را شخصاً کنترل کنم و به همین سبب، فرزندم، فرهاد مسعودی را به کمک طلبیدم، که او هم در کمال خلوص نیت و عقیده، وظایف خود را انجام می‌دهد. متأسفانه در دو هفته اخیر، که به اروپا سفر کرده بود، خطاهایی ازجمله خطاهای اخیر به‌وقوع پیوست که چاکر، خود، پس از طبع و نشر، به آن واقف شدم.

عباس مسعودی

نویسنده ستون «بازار سیاست» جوانی است تحصیل‌کرده و باذوق که از گذشته‌ها خبر ندارد و مارهای خوش‌خط‌وخالی را که از هر فرصتی می‌خواهند استفاده کنند نمی‌شناسد، چنان‌که بعد از توجه دادن، تازه درک مطلب کرد و درضمن گفت این مطلب یا همین اسامی قبلاً در آیندگان هم چاپ شده بود. اما درباره نویسنده رپرتاژ تاکسی؛ او هم مورد سرزنش قرار گرفت و شدیداً مؤاخذه شد. […] بدیهی است مطالب زننده‌ای که نوشته شده جبران خواهد شد. تکدر خاطر ملوکانه بیش از هر چیز مرا رنج می‌دهد و نمی‌دانم چه باید کرد، چون به‌خوبی می‌دانم که اگر ذره‌ای از عنایات شاهنشاه نسبت‌به این خدمت‌گزار کاسته شود و سایه پرعطوفت مبارک بر سر این بنده نباشد، با وجود دشمنی‌ها که نسبت‌به چاکر اعمال می‌شود نابود خواهم شد.

آقای عَلَم! شما را به سر مبارک شاهنشاه قسم می‌دهم عرایض چاکر را به‌سمع ملوکانه برسانید و چاره‌ای بیندیشید که از این پریشانی و تأثر خلاص شوم. هر امری از پیشگاه ملوکانه شرف صدور یابد مطاع است. عباس مسعودی.»23
عَلَم در یادداشت روز 16 خرداد 1353 خود، به واکنش شاه به این نامه اشاره می‌کند و می‌نویسد:
«نامه بدبخت مسعودی را دادم خواندند. فرمودند: “مسئله عفو شما بسته‌به رفتار آینده شما خواهد بود.”»24
عباس مسعودی یازده روز پس از این ماجرا، پشت میزش سکته کرد و ناراحتی و اضطراب او از عواقب خشم شاهانه، در مرگ نابه‌هنگام وی (27 خرداد 1353) بی‌تأثیر نبود. عَلَم در یادداشت‌های خود می‌نویسد:
«وقتی خبر مرگ مسعودی را به شاه اطلاع دادم، با یادآوری بی‌مرحمتی[ای] که در حق او شده بود، از شاه اجازه گرفتم در مجلس ختم وی شرکت کنم و مراتب تفقد اعلی‌حضرت را به خانواده مسعودی ابلاغ نمایم.»25

احزاب

فعالیت احزاب در دوران پهلوی، افت‌وخیزهای فراوانی داشت و فعالیت سیاسی ـ سازمانی هیچ‌گونه ثباتی نداشت. خفقان سیاسی در این دوران به حدی بود که درنهایت دو حزب «مردم» (به رهبری اسداللّٰه علم) و «ایران نوین» (به‌جای حزب «ملّیون»)، توسط حسن‌علی منصور و با حمایت شاه تشکیل شدند و در انتها، به‌دستور شاه، این دو حزب منحل شدند و حزب «رستاخیز» به‌عنوان تنها حزب کشور معرفی شد، حزبی که علی‌رغم ادعای مردمی بودن، شاه در آن نقشی کلیدی داشت. در جواب انتقاد به عملکرد شاه و تحمیلی بودنِ احزاب، شاهْ مردم ایران را دارای سواد لازم برای شناخت درست و تشکیل حزب از درون مردم ندانست. محمدرضا شاه هنگام معرفی حزب رستاخیز به‌عنوان تنها حزب در کشور، به منتقدان گفت:
«کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشود و مؤمن به این سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد: یا […] یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی، یعنی به اصطلاح خودمان: توده‌ای، یعنی باز به اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بی‌وطن. او جایش یا در زندان ایران است یا اگر بخواهد، فردا با کمال میل،‌ بدون اخذ عوارض، گذرنامه در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش می‌خواهد برود، چون ایرانی که نیست.»27
و در جایی دیگر گفت:
«آن‌هایی که به رستاخیز نمی‌پیوندند باید از هواداران حزب توده باشند. این خائنان یا باید به زندان بروند یا این‌که همین فردا کشور را ترک کنند.» 28

این در حالی بود که شاه هنگام دوحزبی شدن، در جواب منتقدان گفته بود:
«اگر من یک دیکتاتور بودم تا پادشاهِ مشروطه، می‌بایست وسوسه می‌شدم تا همانندِ هیتلر یا مانند آنچه امروزه در کشورهای کمونیستی می‌بینید، حزبِ واحدِ مسلّطی تشکیل دهم، اما من، به‌عنوانِ یک پادشاهِ مشروطه، آن توان و جسارت را دارم که فعالیت‌های حزبیِ گسترده به دور از خفقانِ نظام یا دولتِ تک‌حزبی را تشویق کنم.»29
پس از جمهوری اسلامی، این رویه خفقان و سرکوبِ شدیدِ فعالیت‌های سیاسی به‌کلی تغییر کرده و با رویکردی آزاداندیشانه، زمینه فعالیت و بیان آزادانه گروه‌های مختلف فراهم شده‌است، به گونه‌ای که تا تیرماه 1397، 248 تشکل سیاسی در جمهوری اسلامی وجود داشته‌اند که آزادانه و با مجوز قانونی درحال فعالیت‌اند.30

 

منابع:

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *